Tuesday, August 18, 2009

ما همه با هم هستيم


خدا خوابی؟ نمی بینی؟
که با نامت، جوانانت
به سان برگ می ریزند
به دامان سیاه مرگ می ریزند

خدا خوابی؟ نمی بینی؟
و شاید آنچنان فرتوت و پیر و سرد و سنگینی
که دیگر هیچ دریایی به اعجازت پلشتی را نمی بلعد
و هیچ آتش به دست تو گلستانی نمیگردد

خدا خوابی؟ نمی بینی؟
و شاید بس که خودبینی
گمان کردی
که چون دیگر شریکی همچو فرعون روی خاکت نیست
و در دستان جلادان کتاب توست
کنون هنگام خواب توست.

خدا برخیز، بشکن آن سکوت مرگبار سالیانت را
ببین فرمان تو عرش تو را با بوی خون تازه آکنده
بر آن دشنه که در پهلوی یارانم فرو رفته کسی نام تو را کنده

خدا بشنو شباهنگام
که می خواند تو را بر بام
گلوی داغدار و تنگ یک مادر
به خون غلتیده فرزندش ز پا تا سر
و ماوایش بجز الله اکبر نیست
بگو گوش تو هم کر نیست

خدا خوابی ؟ نمی بینی؟
که داغ یاد تو دارد به پیشانی
کسی که داغ را بر سینه ی یاران نهاده
ای خدا یک جمله ی ساده!
که قرن ما سکوتت را نمی بخشد

No comments:

Post a Comment